دیر آمدم دیر آمدم در داشت میسوخت
هیئت میان وای مادر داشت میسوخت
دیوار دم میداد، در بر سینه میزد
محراب مینالید، منبر داشت میسوخت
جانکاه قرآنی که زیر دست و پا بود
جانکاهتر آیات کوثر داشت میسوخت
آتش قیامت کرد، هیئت کربلا شد
باغ خدا یک بار دیگر داشت میسوخت
یاد حسین افتادهام آن شب آب میخواست
ناصر که آب آورد سنگر داشت میسوخت
آمد صدای سوت، آب از دستش افتاد
عباس زخمی بود، اصغر داشت میسوخت
سربند یازهرا»ی محسن غرق خون بود
سجاد از سجده که سر برداشت میسوخت
باید به یاران شهیدم میرسیدم
خط زیر آتش بود معبر داشت میسوخت
برگشتم و دیدم میان روضه غوغاست
در عشق سرتاپای اکبر داشت میسوخت
دیدم که زخم و تشنگی اینجا حقیرند
گودال گل میداد خنجر داشت میسوخت
شب بود بعد از شام برگشتم به خانه
دیدم که بعد از قرنها در داشت میسوخت
ما عشق را پشت در این خانه دیدیم
زهرا در آتش بود حیدر داشت میسوخت
حسن بیاتانی
مادر موسی، چو موسی را به نیل | در فکند، از گفتهٔ رب جلیل | |||
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه | گفت کای فرزند خرد بیگناه | |||
گر فراموشت کند لطف خدای | چون رهی زین کشتی بی ناخدای | |||
گر نیارد ایزد پاکت بیاد | آب خاکت را دهد ناگه بباد | |||
وحی آمد کاین چه فکر باطل است | رهرو ما اینک اندر منزل است | |||
پردهٔ شک را برانداز از میان | تا ببینی سود کردی یا زیان | |||
ما گرفتیم آنچه را انداختی | دست حق را دیدی و نشناختی | |||
در تو، تنها عشق و مهر مادری است | شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است | |||
نیست بازی کار حق، خود را مباز | آنچه بردیم از تو، باز آریم باز | |||
سطح آب از گاهوارش خوشتر است | دایهاش سیلاب و موجش مادر است | |||
رودها از خود نه طغیان میکنند | آنچه میگوئیم ما، آن میکنند | |||
ما، بدریا حکم طوفان میدهیم | ما، بسیل و موج فرمان میدهیم | |||
نسبت نسیان بذات حق مده | بار کفر است این، بدوش خود منه | |||
به که برگردی، بما بسپاریش | کی تو از ما دوستتر میداریش | |||
نقش هستی، نقشی از ایوان ماست | خاک و باد و آب، سرگردان ماست | |||
قطرهای کز جویباری میرود | از پی انجام کاری میرود | |||
ما بسی گم گشته، باز آوردهایم | ما، بسی بی توشه را پروردهایم | |||
میهمان ماست، هر کس بینواست | آشنا با ماست، چون بی آشناست | |||
ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند | عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند | |||
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت | زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت | |||
کشتی زاسیب موجی هولناک | رفت وقتی سوی غرقاب هلاک | |||
تند بادی، کرد سیرش را تباه | روزگار اهل کشتی شد سیاه | |||
طاقتی در لنگر و سکان نماند | قوتی در دست کشتیبان نماند | |||
ناخدایان را کیاست اندکی است | ناخدای کشتی امکان یکی است | |||
بندها را تار و پود، از هم گسیخت | موج، از هر جا که راهی یافت ریخت | |||
هر چه بود از مال و مردم، آب برد | زان گروه رفته، طفلی ماند خرد | |||
طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت | بحر را چون دامن مادر گرفت | |||
موجش اول، وهله، چون طومار کرد | تند باد اندیشهٔ پیکار کرد | |||
بحر را گفتم دگر طوفان مکن | این بنای شوق را، ویران مکن | |||
در میان مستمندان، فرق نیست | این غریق خرد، بهر غرق نیست | |||
صخره را گفتم، مکن با او ستیز | قطره را گفتم، بدان جانب مریز | |||
امر دادم باد را، کان شیرخوار | گیرد از دریا، گذارد در کنار | |||
سنگ را گفتم بزیرش نرم شو | برف را گفتم، که آب گرم شو | |||
صبح را گفتم، برویش خنده کن | نور را گفتم، دلش را زنده کن | |||
لاله را گفتم، که نزدیکش بروی | ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی | |||
خار را گفتم، که خلخالش مکن | مار را گفتم، که طفلک را مزن | |||
رنج را گفتم، که صبرش اندک است | اشک را گفتم، مکاهش کودک است | |||
گرگ را گفتم، تن خردش مدر | را گفتم، گلوبندش مبر | |||
بخت را گفتم، جهانداریش ده | هوش را گفتم، که هشیاریش ده | |||
تیرگیها را نمودم روشنی | ترسها را جمله کردم ایمنی | |||
ایمنی دیدند و ناایمن شدند | دوستی کردم، مرا دشمن شدند | |||
کارها کردند، اما پست و زشت | ساختند آئینهها، اما ز خشت | |||
تا که خود بشناختند از راه، چاه | چاهها کندند مردم را براه | |||
روشنیها خواستند، اما ز دود | قصرها افراشتند، اما به رود | |||
قصهها گفتند بیاصل و اساس | ها بگماشتند از بهر پاس | |||
جامها لبریز کردند از فساد | رشتهها رشتند در دوک عناد | |||
درسها خواندند، اما درس عار | اسبها راندند، اما بیفسار | |||
دیوها کردند دربان و وکیل | در چه محضر، محضر حی جلیل | |||
سجدهها کردند بر هر سنگ و خاک | در چه معبد، معبد یزدان پاک | |||
رهنمون گشتند در تیه ضلال | توشهها بردند از وزر و وبال | |||
از تنور خودپسندی، شد بلند | شعلهٔ کردارهای ناپسند | |||
وارهاندیم آن غریق بینوا | تا رهید از مرگ، شد صید هوی | |||
آخر، آن نور تجلی دود شد | آن یتیم بیگنه، نمرود شد | |||
رزمجوئی کرد با چون من کسی | خواست یاری، از عقاب و کرکسی | |||
کردمش با مهربانیها بزرگ | شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ | |||
برق عجب، آتشبسی افروخته | وز شراری، خانمانها سوخته | |||
خواست تا لاف خداوندی زند | برج و باروی خدا را بشکند | |||
رای بد زد، گشت پست و تیره رای | سرکشی کرد و فکندیمش ز پای | |||
پشهای را حکم فرمودیم؛خیز | خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز | |||
تا نماند باد عجبش در دماغ | تیرگی را نام نگذارد چراغ | |||
ما که دشمن را چنین میپروریم | دوستان را از نظر، چون میبریم | |||
آنکه با نمرود، این احسان کند | ظلم، کی با موسی عمران کند | |||
این سخن، پروین، نه از روی هوی ست | هر کجا نوری است، ز انوار خداست |
بسم رب الشهدا و الصدیقین
نگاهم یاد یاران کرده امشب مرا سر در گریبان کرده امشب
غم و فریاد من از این و آن نیست دلم یاد شهیدان کرده امشب .
امشب دوباره میخواهم از تو بنویسم اما زبان در کام نمی گردد و قلم را یارای نوشتن نیست.شاید واژه ها هم حقارت خود را در برابر عظمت و بزرگی تو دریافته باشند.تو بزرگ مرد الهی بودی که عشق و ایثار و مردانگی را به تصویر کشیدی.تو همانی بودی که "فرازها را شاکر و فرودها را صابر".روزهای رویایی با تو بودن و نغمه های آسمانی قرآن و دعا و اشک و گریه های آرام و خالصانه توکه در سنگر با بوی باران و عطر یاس آغشته گشته بود جلوه ای بی بدیل
از معنویت بود.
از تو میگویم توئی که تمام زندگی خود را وقف انقلاب و جنگ کردی.قریب 60 ماه از عمر پربرکتت را در دانشگاه انسان سازی -جبهه های غرب و جنوب سپری کردی . بارها تا مرز شهادت پیش رفتی .شهادت آرزویت بود اما میگفتی ما باید تسلیم اراده و خواست خدا باشیم "پسندم آن چه را جانان پسندد".باید بمانیم و مبارزه کنیم تا اماممان تنها نماند به بچه ها میگفتی دعاتان این باشد که آخر عمرمان به شهادت ختم شود.راستی یادت هست که سال 65 بسیجی نمونه شدی بنا شد به دیدن امام بروید اما اصلا خوشحال نبودی .با همه عشق بی حدی که به امام داشتی میگفتی امام ناخوش احوال است کارهای بسیار مهم و زیادی دارد رفتن ما شاید باعث اذیت او شود .
آری از تو سخن میگویم شهید عزیزمحمدعلی ضابطی که همه صمیمانه تو را صفر صدا میزدند.صمیمیت یکرنگی و خلوص تو زبانزد همگان بود.
در گردان حضرت ولیعصرکه فرماندهی آن بیشتر اوقات بر عهده شهید اقا مهدی ناصری بود همه به وجودت افتخار میکردند رشادت تو به عنوان آرپی جی زن که در عملیاتهای مختلف به ویژه والفجر8 در کارخانه نمک فاو چندین تانک دشمن را شکار کرده بودی نقل محفل دوستان بود لیکن خود از گفتن آن سرباز میزدی و هربار که مطرح میشد با سبک خاص خودت حرف را عوض میکردی.
در عملیات کربلای 4 که توسط منافقین خائن و وطن فروش لو رفت تو نیز شدیدا مجروح شدی تا جایی که بچه های گردان همه فکر می کردند شهید شده ای.ترکش های که به سرت فرورفت و فک و چانه ات را بهم دوخت و گوشت را از تو گرفت هرگز و هرگز نتوانست خللی در اراده پولادین تو ایجاد کند.
کمتر از یک سال بعد هنوز زخمهای تنت التیام نیافته بود که باز هوای شهدا و جبهه کردی اما این بار متفاوت از اعزام های قبل .من و سایربچه های گردان به مرخصی آمده بودیم با اصرار فراوان کار نشدنی را شدنی کردی و بادریافت برگ اعزام انفرادی از سپاه دوباره با هم عازم شدیم. وضع جسمی مناسبی نداشتی به همین خاطر فرماندهان حواسشون بود که به خط مقدم نروی و در مقر بمانی و همانجا کمک کار باشی.
صفر جان خوب به یاد دارم که این بار در مورد شهادت طور دیگری حرف میزدی همش نگران بودی جنگ تمام شود و تو زنده باشی.میگفتی تنم میلرزد تصور زندگی بعد از جنگ را میکنم.
من به همراه همرزمان دیگر به خط پدافندی شلمچه رفتیم لیکن به تو اجازه ندادند که همراه ما بیایی پس به ناچار در ساختمانهای 5 طبقه خرمشهر در مقر گردان ماندی.حدودا 10 روز گذشت در حال تعویض با نیروهای تازه نفس بودیم که به عقب برگردیم یه لحظه هنگام خروج از سنگر تو را دیدم.عجیب بود .صفر است؟ اینجا چه میکند؟برگشتم خودت بودی- خود خودت با همان لبخند خاص خودت که حالا به علت اثرات ترکش به لبانت خاص تر هم شده بود.گفتم مگه خودت نمیگفتی اطاعت از فرماندهی واجبه؟هر چی فرمانده گفت باید مطیع باشیم؟پس چی شد ؟ مگه قرار نبود نیای خط مقدم؟ لبخندت را ادامه دادی و گفتی رضایتشونا گرفتم.بعدا باهات حرف میزنم.فعلاهستم.
ما به ساختمانهای 5 طبقه برگشتیم. دوستان میگفتند صفر تو این مدت مثل اسپند روی آتش بود.اینقدر اصرار کرد و واسطه فرستاد تا بالاخره رضایت فرمانده گردان را جلب کرد و به خط مقدم رفت.
بسیجی سرافراز صفر عزیز روز بعد تو را دیدم که به مقربرگشتی.با خنده گفتم دیدی نمیشه خط مقدم بمونی؟تو هم جواب دادی یکی دو ساعت دیگه به خط برمیگردم. نزدیک شدی و در گوشم گفتی آمده ام غسل شهادت بکنم.هیچوقت چنین حرفی را از تو نشنیده بودم هربار صحبت از شهادت میشد طفره میرفتی و میگفتی ما را چه به شهید شدن؟ حالا آمده ای غسل شهادت کنی؟دوست نداشتم جدی بگیرم .در هوای دم عیدی با آب سرد غسل شهادت کردی .چند دقیقه با هم صحبت کردیم .یادم هست گفتی خوش به حال سادات.جده شان حضرت زهراست کاش من هم سید بودم. چهره ات عجیب شده بود.به تعبیر اونموقع ها نوربالا میزدی.این متفاوت ترین صفری بود که تا حالا دیده بودم.از تک تک بچه های دسته طلب حلالیت کردی.همدیگر را در آغوش کشیدیم روبوسی کردیم و حرکت کردی.هنوز چند قدمی نرفته بودی که به پشت سرت نگاه کردی و با بغضی که گلویت را می فشرد گفتی اگه کربلا رفتی از طرف من هم زیارت کن.کم کم باور کردم که خبرهایی هست بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد و همه دوستی ها و خاطرات گذشته در جلو چشمم تداعی شدند.فردای آن روز عید بود.آن نوروز غریب ترین نوروز عمرم بود.یکی از همرزمان میگفت صفر که به خط برگشت حس عجیبی داشت. میگفت سبک شده ام .میگفت دیگه احساس درد و سوزش در بدن و سر ندارم.ترکش ها کلا فراموش شده بود.خوشحال بود و انگار داشت پرواز میکرد.
اولین روز نوروز سال 67 لحظه پرواز فرا رسید و تو مزد عمری مجاهدت و ایثار را گرفتی.اصابت نارنجک تفنگی دشمن وسیله پرواز توشد از این عالم خاکی و رسیدن به عشق مطلق. در حالی که آخرین ندائی که سردادی یا حسین و یا زهرا بود با روی خونین به زیارتشان شتافتی.چقدر زیباست انسانی نوع مرگ و زمان مرگش را آرزو کند و همان بشود.این است که امام عزیزمان فرمود "شهادت هنر مردان خداست"آرزومند شهادت بودی و دوست داشتی در اواخر جنگ شهید شوی.و خدا دعایت را مستجاب کرد چرا که او هم عاشق تو بود".ومن عشقنی عشقته"
صفر عزیز تنها چند ماه بعد از شهادتت جنگ به پایان رسید .و یارانت در حسرت دیدار یار زندگی بعد از جنگ را تحمل کردند .هر چند در باغ شهادت با دعای امام عزیزمان همواره بر روی عشاق گشوده ماند و جوانانی دلیر و پیرو ولایت پاجا پای شما گذاشتند و در عراق و سوریه به ندای هل من ناصر ینصرنی سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و خواهر ام المصائبش حضرت زینب کبری (س) لبیک گفتند .شهید عزیز محمدعلی ضابطی و همه شهیدان گلگون کفن ما به میثاقمان با شما در حمایت ار ولایت همچنان ایستاده ایم.شما هم دست ما را بگیرید.
نشود زمزمه خون شهیدان خاموش
راز عرفانی این نغمه ز سازی دگر است.
محمدرضا فرهمند دیماه 1398
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی میکند
همتم تا می رود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند
بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فشانی میکند
ما به داغ عشقبازی ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند
نای ما خاموش ولی این زهره ی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی میکند
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی میکند
سال ها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی میکند
با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند
بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم کی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون می کند با ما نهانی میکند
می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می کند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند
ما گنه کاریم و تو آمرزگار
تو نکوکاری و ما بد کردهایم
جرم بیپایان و بیحد کردهایم.
مغفرت دارد امید از لطف تو
زانکه خود فرموده لاتقنطوا
بحر الطاف تو بی پایان بود
ناامید از رحمتت شیطان بود
نفس و شیطان زد کریما راه من
رحمتت باشد شفاعت خواه من
چشم دارم کز گنه پاکم کنی
پیش از آن کاندر جهان خاکم کنی
اندر آن دم کز بدن جانم بری
از جهان با نور ایمانم بری
عطار
امروز نهم آذر 96 استاد حبیب الله چایچیان دار فانی را وداع گفت.از کودکی عاشق شعرهایش بودم.به ویژه شعر آمدم ای شاه پناهم بدهو شعر شب عاشورا.خدا رحمتش کند.
امشب شهادت نامهی عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان این دشت دریا میشود
امشب کنار یکدگر بنشسته آل مصطفی
فردا پریشان جمعشان چون قلب زهرا میشود
امشب صدای خواندن قرآن به گوش آید ولی
فردا صدای الامان زین دشت برپا میشود
امشب کنار مادرش لب تشنه اصغر خفته است
فردا خدایا بسترش آغوش صحرا میشود
امشب که جمع کودکان در خواب ناز آسودهاند
فردا به زیر خارها گمگشته پیدا میشود
امشب رقیه حلقه ی زرین اگر دارد به گوش
فردا دریغ این گوشوار از گوش او وا میشود
امشب به خیل تشنگان عباس باشد پاسبان
فردا کنار علقمه بی دست سقا میشود
امشب بُوَد جای علی آغوش گرم مادرش
فردا چو گل ها پیکرش پامال اعدا میشود
امشب گرفته در میان، اصحاب، ثارالله را
فردا عزیز فاطمه بی یار و تنها میشود
امشب به دست شاه دین باشد سلیمانی نگین
فردا به دست ساربان این حلقه یغما میشود
امشب سر سرّ خدا بر دامن زینب بُوَد
فردا انیس خولی و دیر نصارا میشود
ترسم زمین و آسمان زیر و زبر گردد "حسان"
فردا اسارت نامه ی زینب چو اجرا میشود
درباره این سایت