محل تبلیغات شما

بسم رب الشهدا و الصدیقین

نگاهم یاد یاران کرده امشب مرا سر در گریبان کرده امشب

غم و فریاد من از این و آن نیست دلم یاد شهیدان کرده امشب .

امشب دوباره میخواهم از تو بنویسم اما زبان در کام نمی گردد و قلم را یارای نوشتن نیست.شاید واژه ها هم حقارت خود را در برابر عظمت و بزرگی تو دریافته باشند.تو بزرگ مرد الهی بودی که عشق و ایثار و مردانگی را به تصویر کشیدی.تو همانی بودی که "فرازها را شاکر و فرودها را صابر".روزهای رویایی با تو بودن و نغمه های آسمانی قرآن و دعا و اشک و گریه های آرام و خالصانه توکه در سنگر با بوی باران و عطر یاس آغشته گشته بود جلوه ای بی بدیل

از معنویت بود.

از تو میگویم توئی که تمام زندگی خود را وقف انقلاب و جنگ کردی.قریب 60 ماه از عمر پربرکتت را در دانشگاه انسان سازی -جبهه های غرب و جنوب سپری کردی . بارها تا مرز شهادت پیش رفتی .شهادت آرزویت بود اما میگفتی ما باید تسلیم اراده و خواست خدا باشیم "پسندم آن چه را جانان پسندد".باید بمانیم و مبارزه کنیم تا اماممان تنها نماند به بچه ها میگفتی دعاتان این باشد که آخر عمرمان به شهادت ختم شود.راستی یادت هست که سال 65 بسیجی نمونه شدی بنا شد به دیدن امام بروید اما اصلا خوشحال نبودی .با همه عشق بی حدی که به امام داشتی میگفتی امام ناخوش احوال است کارهای بسیار مهم و زیادی دارد رفتن ما شاید باعث اذیت او شود .

آری از تو سخن میگویم شهید عزیزمحمدعلی ضابطی که همه صمیمانه تو را صفر صدا میزدند.صمیمیت یکرنگی و خلوص تو زبانزد همگان بود.

در گردان حضرت ولیعصرکه فرماندهی آن بیشتر اوقات بر عهده شهید اقا مهدی ناصری بود همه به وجودت افتخار میکردند رشادت  تو به عنوان آرپی جی زن که در عملیاتهای مختلف به ویژه والفجر8 در کارخانه نمک فاو چندین تانک دشمن را شکار کرده بودی نقل محفل دوستان بود لیکن خود از گفتن آن سرباز میزدی و هربار که مطرح میشد با سبک خاص خودت حرف را عوض میکردی.

در عملیات کربلای 4 که توسط منافقین خائن و وطن فروش لو رفت تو نیز شدیدا مجروح شدی تا جایی که بچه های گردان همه فکر می کردند شهید شده ای.ترکش های که به سرت فرورفت و فک و چانه ات را بهم دوخت و گوشت را از تو گرفت هرگز و هرگز نتوانست خللی در اراده پولادین تو ایجاد کند.

کمتر از یک سال بعد هنوز زخمهای تنت التیام نیافته بود که باز هوای شهدا و جبهه کردی اما این بار متفاوت از اعزام های قبل .من و سایربچه های گردان به مرخصی آمده بودیم با اصرار فراوان کار نشدنی را شدنی کردی و بادریافت برگ  اعزام انفرادی از سپاه دوباره با هم عازم شدیم. وضع جسمی مناسبی نداشتی به همین خاطر فرماندهان حواسشون بود که به خط مقدم نروی و در مقر بمانی و همانجا کمک کار باشی.

صفر جان خوب به یاد دارم که این بار در مورد شهادت طور دیگری حرف میزدی همش نگران بودی جنگ تمام شود و تو زنده باشی.میگفتی تنم میلرزد تصور زندگی بعد از جنگ را میکنم.

من به همراه همرزمان دیگر به خط پدافندی شلمچه رفتیم لیکن به تو اجازه ندادند که همراه ما بیایی پس به ناچار در ساختمانهای 5 طبقه خرمشهر در مقر گردان ماندی.حدودا 10 روز گذشت در حال تعویض با نیروهای تازه نفس بودیم که به عقب برگردیم یه لحظه هنگام خروج از سنگر تو را دیدم.عجیب بود .صفر است؟ اینجا چه میکند؟برگشتم خودت بودی- خود خودت با همان لبخند خاص خودت که حالا به علت اثرات ترکش به لبانت خاص تر هم شده بود.گفتم مگه خودت نمیگفتی اطاعت از فرماندهی واجبه؟هر چی فرمانده گفت باید مطیع باشیم؟پس چی شد ؟ مگه قرار نبود نیای خط مقدم؟ لبخندت را ادامه دادی و گفتی رضایتشونا گرفتم.بعدا باهات حرف میزنم.فعلاهستم.

ما به ساختمانهای 5 طبقه برگشتیم. دوستان میگفتند صفر تو این مدت مثل اسپند روی آتش بود.اینقدر اصرار کرد و واسطه فرستاد تا بالاخره رضایت فرمانده گردان را جلب کرد و به خط مقدم رفت.

بسیجی سرافراز صفر عزیز روز بعد تو را دیدم که به مقربرگشتی.با خنده گفتم دیدی نمیشه خط مقدم بمونی؟تو هم جواب دادی یکی دو ساعت دیگه به خط برمیگردم. نزدیک شدی و در گوشم گفتی آمده ام غسل شهادت بکنم.هیچوقت چنین حرفی را از تو نشنیده بودم هربار صحبت از شهادت میشد طفره میرفتی و میگفتی ما را چه به شهید شدن؟ حالا آمده ای غسل شهادت کنی؟دوست نداشتم جدی بگیرم .در هوای دم عیدی با آب سرد غسل  شهادت کردی .چند دقیقه با هم صحبت کردیم .یادم هست گفتی خوش به حال سادات.جده شان حضرت زهراست کاش من هم سید بودم. چهره ات عجیب شده بود.به تعبیر اونموقع ها نوربالا میزدی.این متفاوت ترین صفری بود که تا حالا دیده بودم.از تک تک بچه های دسته طلب حلالیت کردی.همدیگر را در آغوش کشیدیم روبوسی کردیم و حرکت کردی.هنوز چند قدمی نرفته بودی که به پشت سرت نگاه کردی و با بغضی که گلویت را می فشرد گفتی اگه کربلا رفتی از طرف من هم زیارت کن.کم کم باور کردم که خبرهایی هست بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد و همه دوستی ها و خاطرات گذشته در جلو چشمم تداعی شدند.فردای آن روز عید بود.آن نوروز غریب ترین نوروز عمرم بود.یکی از همرزمان میگفت صفر که به خط برگشت حس عجیبی داشت. میگفت سبک شده ام .میگفت دیگه احساس درد و سوزش در بدن و سر ندارم.ترکش ها کلا فراموش شده بود.خوشحال بود و انگار داشت پرواز میکرد.

اولین روز نوروز سال 67 لحظه پرواز فرا رسید و تو مزد عمری مجاهدت و ایثار را گرفتی.اصابت نارنجک تفنگی دشمن وسیله پرواز توشد از این عالم خاکی و رسیدن به عشق مطلق. در حالی که آخرین ندائی که سردادی یا حسین و یا زهرا بود با روی خونین به زیارتشان شتافتی.چقدر زیباست انسانی نوع مرگ و زمان مرگش را آرزو کند و همان بشود.این است که امام عزیزمان فرمود "شهادت هنر مردان خداست"آرزومند شهادت بودی و دوست داشتی در اواخر جنگ شهید شوی.و خدا دعایت را مستجاب کرد چرا که او هم عاشق تو بود".ومن عشقنی عشقته"

صفر عزیز تنها چند ماه بعد از شهادتت جنگ به پایان رسید .و یارانت در حسرت دیدار یار زندگی بعد از جنگ را تحمل کردند .هر چند در باغ شهادت با دعای امام عزیزمان همواره بر روی عشاق گشوده ماند  و جوانانی دلیر و پیرو ولایت پاجا پای شما گذاشتند و در عراق و سوریه به ندای هل من ناصر ینصرنی سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع)  و خواهر ام المصائبش حضرت زینب کبری (س) لبیک گفتند .شهید عزیز محمدعلی ضابطی و همه شهیدان گلگون کفن ما به میثاقمان با شما در حمایت ار ولایت همچنان ایستاده ایم.شما هم دست ما را بگیرید.

نشود زمزمه خون شهیدان خاموش 

راز عرفانی این نغمه ز سازی دگر است.

محمدرضا فرهمند دیماه 1398

 

 

شعر دیر آمدم در داشت می سوخت

مادر موسی چو موسی را به نیل .......

خاطرات شهید محمدعلی ضابطی (صفر)

تو ,شهادت ,هم ,صفر ,کردی ,های ,که به ,از تو ,به خط ,خط مقدم ,بود که

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها